شب را از روز بیشتر دوست دارم .
نه اینکه فکر کنی افسرده ام و از تنهایی و بی کسی لذت میبرم ! نه !
نه اینکه فکر کنی از آدم ها خسته ام و از فرار به شب رسیده ام . نه !
شب را دوست دارم برای سیاهی اش!
برای عمق بی پایانش!
ستارههایش ! سکوتش! و اینکه همه در خواب اند من به عشق آن یگانه محبوبام
بیدار و بیدار وبیدار ام !
همانی که ندیدمش ! نمیشناسمش ! نشنیدمش ! اما میجویمش !
میخواهمش! . . .
میخواهمش!. . .
میخواهمش ! . . . .
اشک را نمیتوانم مانع شوم ! !!!
...... !!!
اما باز بگویم برایت که چرا شب ... ؟
. . . و در شب نور، قدر دارد و قدر نور، نور میآورد . حالیکه روز را کسی به فکر نور نیست. خورشید، مفت برسر ما میبارد نور، اما چه نوری که تورا در خود محبوس کرده است . بیچاره خورشید را هم هیچ تقصیری نیست . هر چه هست به گردن بی سر من است .
او را گر میجویی ز شب غافل مشو ! بیدار شو ای پاسبان بیدار شو که حریم دل را دزد بسیار است ! مباد در سیاهی شب ناگاه دزدی آید و دل رم کند .
مباد این دل، گریه را فراموش و خاموش از فریاد یا معشوق و لحظهای مدهوش !
و مباد این دل را یک دمی گریه فراموش .. . .
و چه جایی بهتر از سیاهی شب برای خلوتی آرام و تاریک . . .