بیا از روی کلمات بپریم و یکجا نمونیم!! ستاره های شب رو دیدی؟ دروغ نگو! ندیدی! توی این شهر شلوغ با این همه دود! با این همه چراغ، کی ستاره دیده؟ .. شب ها که زیر آسمون می خوابم، دلم خیلی برای ستاره ها تنگ می شه! هرچی میگردم؛ توی این دل شب؛ نه ستاره ای، نه سوسوی یک سیاره! .. پس چشم هام رو می بندم و توی دلم دنبال نور می گردم .. چند شب پیش وقتی چشمهام رو بستم به جای نور رگ های سرخی رو دیدم که پر از غذا بود .. چقدر واژه مرگ با رگ شبیهه .. ترسیدم. چشمهام رو باز کردم. خواب ندیده بودم .. رگ های من کجاست؟ اگه این رگ قطع بشه چی؟ .. رگهای تو یه جایی توی آسمون پر از نوره و اگه شریان حیاتی تو از نور خالی بشه تو اون لحظه مرده ای! هر چند که صبح زود از خواب بیدار بشی! سوار اتوبوس بشی! کار کنی! بچه دار بشی! حقوق بگیری!! اما همیشه خسته ای .. و شاید هم سالهاست که مرده ای!

یک کلمه، دو کلمه، سه کلمه... تا کی بگم؟
گاهی سیاهی شب برای نامحرمان فرصت عجیبی است!
اونها نمی دونند که توی این سیاهی شب تا دو چشم سیاه و بزرگ، مستقیم داره نگاشون میکنه!
خواب دیدم ولی خواب نبودم!
شما هم بدونید که چی دیدم!
دیدم دوباره قلم های یه عده رو دارند سر می برند! دیدم دارند روی سر اندیشه های بزرگ خاکستر می ریزند. دیدم که دوباره بچه ها رو جمع کردند تا در طائف به ما سنگ بزنند.
اول دیدم یه جایی هست مثل وزارت ارشاد، اما نه، کاملا مثل اون! بعد دیدم یکی می گفت: مجله شما حرف حق میزنه! اون من بودم که گفتم نشریه شما حرف حق میزنه! بعد یکی به من گفت: هوالظاهر، هوالباطن. گفتم این باطن یعنی چی؟ آقا! گقت علوم باطنی یعنی علم پرواز! و بعد پر پرواز خودش رو یه نفر توی همدن جا که مثل وزارت ارشاد بود شکستند. گفت: مجله ما رو... گفتم امکان نداره! گفت: آره
خدا کنه اینها فقط تو خواب باشه: «علوم باطنی»